ظاهرا همراه با بهار سال ۱۳۳۶، من هم اظهار وجودکردم و اولین گریه ام را در نیمه شب پنجم عيد سردادم. زمانی که بچه ها خواب بودند و خواب عیدی هایی که گرفته بودند، می دیدند. شش ساله بودم که با آمدن سپاه دانش به روستا، شاگرد مدرسه ای شدم. مدرسه ای که شاید تا شش ماه کتاب و دفتری در کار نبود و آن معلم جوان، با قصه هایش ما را سرگرم می کرد. معنی درس و مدرسه برای ما چیز دیگری بود. دنیاهای عجیب و سحرانگیزی که معلم جوان ما در قصه هایش، برای ما تصویر می کرد، چنان روح و جسم ما را مسحور می کرد که هنوز آفتاب نزده ما را به در خانه ای که مدرسه مان بود، می کشاند.

کلاس اول و دوم، همین جوان ،معلم ما بود و بعد که او سربازیش تمام شد، مدرسه ی ما رسما جزو مدارس آموزش و پرورش درآمد و من به کلاس سوم رفتم. با اینکه روستای ما، یعنی حسن آباد در فاصله بیست کیلومتری شهر یزد قرار دارد، ولی مدرسه ای دو اتاقه داشت. یک اتاق، اتاق معلم بود. و اتاق دیگر هم کلاس ما بچه ها. یادم نیست در هر کلاس چند دانش آموز بودیم، اما می دانم که ما همه دانش آموزان مدرسه مان یک معلم داشتیم. هر ساعت معلم ما مجبور بود، وقتش را طوری تقسیم کند که هر شش کلاس از وجود او استفاده کنند. مثلا زمانی که به کلاس ششمی ها ریاضی درس می داد، یکی از کلاس پنجمی ها به کلاس دومی ها دیکته می گفت. خود کلاس پنجمی ها سوالات تاریخ را جواب می دادند. سومی ها رونویسی می کردند و یکی از کلاس سومی ها برای کلاس دومی ها ریاضی کار می کرد و… .

من در چنین مدرسه ای تا کلاس ششم درس خواندم و در امتحانات نهایی ششم ابتدایی، جزو ده نفر اول بخش بودم. آن سال تابستان اصلا قصد و بنای ادامه تحصیل نداشتم. با تعطیلی مدرسه، پدرم دستم را گرفت و رفتیم سر جاده تا مرا ببرد تهران که کاری یاد بگیرم. خوب است پرانتزی باز کنم. پدرم سه شغل مهم داشت. هم کشاورز بود و آب و ملک و گاو و گوسفند داشتیم و هم بنای آبادی. شاید بیشتر خانه های روستای خودمان و روستاهای اطراف را او ساخته بود. بیشتر مدرسه ها، حمام ها و آب انبارهای آن منطقه به دست او ساخته شده بودند.

با این دو شغل مهم، او روضه خوان هم بود و شب هایی که روضه خوانی بود، او هم منبر می رفت. ما چهار برادر بودیم و یک خواهر. البته پنج خواهرکوچک من در همان سالهای اول زندگی عمرشان را به شما دادند.

برادرهایم، هر یک وقتی به سن نوجوانی رسیده بودند، مشغول کار شده و زمانی که من دوره شش ساله ابتدایی را تمام کردم، دو برادر بزرگترم، در تهران برای خودشان خانه و زندگی و زن و بچه داشتند. پدرم مرا آورد و سپرد دست این دو برادر تا کاری یادم بدهند و رسم و راه زندگی.

و من شدم شاگرد بنا. هر روز همراه برادرم می رفتم سر کار. اما آن سال تابستان تقدیر چنان بود که ما برای یک دانشجوی دوره فوق لیسانس اقتصاد کار می کردیم. در این آمد و رفت ها این دانشجو با من دوست شد و از درس و مدرسه ام پرسید و زمانی که فهمید، آمده ام تا برای همیشه کار کنم، با برادرم حرف زد و حرف زد و چنان شد که در پایان تابستان برادرم مرا برد ناصرخسرو، یک کت، یک کتانی از فروشگاه وین و یک دوچرخه کهنه برایم خرید و بعد هم با یک بلیط تهران – یزد مرا روانه کرد. همه مزدی که در این سه ماه کار کردن گرفته بودم در جیبم بود. شب تا صبح با دنیایی فکر و خیال نسبت به آینده به سر بردم، می دانستم که پدرم با این کار موافق نیست. همین طور هم بود. دور از چشم پدر به دبیرستان رفتم و ثبت نام کردم و زمانی که پدرم از دبیرستان رفتنم باخبر شد، تا دو ماه با من قهر بود. از آن پس کارم همین بود، تابستان ها و تعطیلات کار می کردم، تا خرج تحصیلم را در آوردم.

سه ساله اول متوسطه، یعنی تاکلاس ۹ را در دبیرستان تربیت «مجومرد» که امروز نام رضوان شهر را بر آن نهاده اند گذراندم و سه ساله دوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر یزد و در رشته ریاضی به پایان بردم. سال ۵۴ بود.

در کنکور سراسری با اینکه رتبه ۱۹۳۶ در بین کل شرکت کنندگان را داشتم در رشته حسابداری و مدیریت دانشکده علوم اداری دانشگاه تهران ادامه تحصیل دادم.

قصدم این بود که با رفتن به کلاس های کنکور و هنر، در رشته نقاشی ادامه تحصیل دهم. ولی دانشگاه و فضای سیاسی حاکم بر آن، در آن سال ها، دنیای ذهنی مرا عوض کرد. نه تنها دنیای ذهنی، بلکه ایده آل ها، امید و آرزوهایم را. روزها در محیط دانشگاه و در کلاس های درس و شب ها هم در خوابگاه دانشجویی، یعنی کوی دانشگاه تهران، فرصتی پیش آورد تا زندگی کامل دانشجویی داشته باشم. شاید بشود گفت که سالهای ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ بهترین سال های مبارزات دانشجویی بوده است. در این سال ها، کمتر شاهد انحراف در مبارزات دانشجویی هستیم.

دلیلش هم حضور دانشجویان در مجامع و محیط های مذهبی و مردمی بود. به همین دلیل، من جزو خوش شانس ترین دانشجویان آن زمان بودم. در همان ترم اول، پایم به کتابخانه های دانشجویی باز شد. کتابخانه های دانشجویی، کتابخانه هایی بودند، جدا از کتابخانه های رسمی دانشکده ها. دانشجویان مبارز هر دانشکده کتابخانه کوچکی تشکیل داده بودند و عمده کتاب های موجود در آن کتابخانه، کتاب هایی بود که یا در بیرون موجود نبود و رژیم شاه آنها را ممنوع الچاپ کرده بود، یا کمیاب بود و یا به خاطر محتوی کتاب ارزش آن را داشت که در چنین کتابخانه ای جای گیرد. من بچه روستایی که به خاطر نبود امکانات از هر جهت، کمتر کتاب خوانده بودم، حالا به دریایی زلال و بی پایان رسیده بودم. می توانم ادعا کنم که مشتری دائمی چند کتابخانه دانشجویی بودم و آن قدر کتاب خواندم که جبران ده، پانزده سال کم مطالعه کردنم شد. بیشتر کتاب هایی که می خواندم کتاب های داستانی بود و در میان این کتاب های داستانی هم داستان هایی که برای نوجوانان نوشته شده بود، سالمتر و با روحیه من بچه روستایی سازگارتر بود.

از جمله این کتابها «کودک، سرباز دریا» ، «پولینا چشم و چراغ کوهپایه» ، «ماجراجوی جوان» ، «تیستوی سبزانگشتی» ، «لک لک ها بر بام» ، «کلاس پرنده» و… .

سال ۱۳۵۷، یعنی در اوج جریان انقلاب اسلامی، من در یکی از مدارس تهران، معلم ریاضی سال دوم راهنمایی بودم. بچه ها با من راحت بودند. در ضمن درس ریاضی، می دیدم که بچه ها بین خودشان پچ پچ می کنند. گاهی یواشکی خبری به هم می رساندند و گاهی در حال نقشه کشیدن هستند، تقریبا می توانستم بفهمم که آنها چه می کنند. آنها هم جزیی از این جریان عظیم انقلابی بودند. اول کاری به کارشان نداشتم، چرا که فکر می کردم، اینطوری راحت ترند و بهتر کارشان را پیش می برند، اما کم کم رابطه ما چنان صمیمانه شد که گاهی می آمدند و از برنامه هایشان برایم تعریف می کردند. این رابطه، نقطه شروع فکری بود که بعدها به رمان مدرسه انقلاب تبدیل شد. البته آن زمان من اصلا فکر نمی کردم رمان می نویسم. فکر می کردم حالا که من شاهد مبارزه و فعالیت شاگردانم هستم، بنویسم تا حداقل برای خودم بماند.

مبارزات مردم اوج گرفت و به پیروزی رسید و من چون پرکاهی بودم که روی رودخانه ای غران قرار گرفته باشد. جریان توفنده انقلاب مرا هم با خود می برد.

به خاطر علاقه و ارتباطی که با بعضی دوستان داشتم رفت و آمدی با بچه های تشکیل دهنده حوزه اندیشه و هنر اسلامی داشتم. در اولین کلاس های داستان آنجا شرکت می کردم. قصه می نوشتم و قصه هایم را در جلسات قصه آنجا می خواندم. تا اینکه یک روز، رمان مدرسه انقلاب را به یکی از دوستان دادم تا مطالعه کند. (آقای امیرحسین فردی) و نظراتش را به من بدهد. اتفاقا در همان زمان ایشان به کیهان بچه ها رفتند و چند روز بعد که برای گرفتن جواب رفتم، مجبور شدم بروم کیهان بچه ها. آن روز آقای فردی به من خبر داد که نوشته را خوانده ام و قرار است در مجله کیهان بچه ها چاپ شود. راستش کمی شوکه شدم. تا یک ماهی که طول کشید و اولین شماره آن چاپ شد، ذهنیت عجیبی داشتم. و آن روز که اولین شماره مدرسه انقلاب چاپ شد. مجله را ورق زدم، به داستان خودم که رسیدم، تا چند دقیقه ای به آن خیره شدم. پیش خودم می گفتم: آیا راستی راستی این داستان من است؟ این نوشته من است. و بعد از چند دقیقه، پذیرفتم که بله، این نوشته من است. از آن روز، حالت خاصی در من ایجاد شده بود. حالتی که انگار به همه قول داده بودم داستان بنویسم و نمی خواستم بدقول شوم. این بود که همه فکر و ذهنیتم نوشتن بود.

با چاپ داستان مدرسه انقلاب همکاری من هم با مجله کیهان بچه ها شروع شد. برای مجله، داستان می نوشتم، مجموعه ای از مطالب علمی برای بچه ها که بعدها با شخصیت عمو حسین ادامه یافت، نقد و معرفی کتاب و … شاید از سالهای ۱۳۶۴ – ۱۳۶۵ بود که جلسات قصه کیهان بچه ها به بنده سپرده شد. همچنین مسئولیت تأمین و انتخاب قصه های مجله که تا سال ۱۳۷۵ ادامه داشت. سالهایی که بیشترین و بهترین سالهای کاری من بود. از سال ۷۵ حدود یک سال مرا به تحریریه روزنامۀ کیهان فرستادند. برای کار در صفحه ادبی روزنامه، اما از آنجا که به نوع نگاه سردبیر روزنامه که نقد و بررسی های جهت دار و دسته بندی نویسندگان به خودی و غیرخودی بود، اعتقادی نداشتم، هیچ مطلبی در آن صفحه چاپ نکردم. بعد از یک سال به انتشارات کیهان رفتم و چهار، پنج سالی هم کارشناس ادبی آنجا بودم، سرانجام به این نتیجه رسیدم که آنجا جای من نیست و خودم را بازخرید کردم و از کیهان بیرون آمدم.

سال 81 بود که به حوزه هنری رفتم. عضوی از مرکز آفرینش­ های ادبی حوزه و مسئول کلاس های قصه نویسی آن مرکز شدم. از 81 پانزده، شانزده سالی هم مدرس کلاس های قصه نویسی حوزه هنری بودم.

حاصل این چهل سالِ کار ادبی، 9 رمان نوجوانانه؛ آتش در خرمن (رمان برگزیده و کتاب سال 67 وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی)، مدرسه انقلاب، کودک و طوفان، بچه های سنگان، امیرکوچولوی هشتم (برگزیده جشنواره ادبی کانون پرورشی به انتخاب داوران نوجوان)، راهزن ها (کتاب برگزیده تشویقی ارشاد)، زندانی قلعه هفت حصار، پری نخلستان (رمان برگزیده تشویقی ارشاد) و پسران جزیره.

دو رمان بزرگسال عشق سال های جنگ که براساس آن سریالی ۱۳ قسمتی در شبکه سه سیما ساخته شد و فصل کبوتر (رمان برگزیده دوم جشنواره داستان انقلاب حوزه هنری).

حاصلِ این چهل سال کار ادبی، این آثار است:

رمان نوجوانانه:

آتش در خرمن (رمان برگزیده و کتاب سال ۶۷ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی)
مدرسه انقلاب
کودک و طوفان
بچه های سنگان
امیرکوچولوی هشتم (برگزیده جشنواره ادبی کانون پرورشی به انتخاب داوران نوجوان)
راهزن ها (کتاب برگزیده تشویقی ارشاد)
زندانی قلعه هفت حصار
پری نخلستان (رمان برگزیده تشویقی ارشاد)
پسران جزیره

رمان بزرگسال:

عشق سال های جنگ (که براساس آن سریالی 13 قسمتی در شبکه سه سیما ساخته شد)
فصل کبوتر (رمان برگزیده دوم جشنواره داستان انقلاب حوزه هنری)

داستان کوتاه و مجموعه داستان:

قصه ای که راست بود
قهرمان
در پناه خانه دوست
قصه های کوچک برای بچه های کوچک
رودخانه ای که راهش را گم کرده بود
قصه های حسن کچل

ترجمه ها:

کوه ها و آتشفشان ها
مادرجان مرا دوست داری؟
دوستان من
استنلی پسرک کاغذی
قصه های مزرعه (12 جلدی)
تو هم می توانی (6 جلدی)
اولین تجربه های تو (10 جلدی)
آدم های زیاده رو (6 جلدی)

بازآفرینی ها:

قصه های شاهنامه
سمک عیار
قصه های مثنوی
قصه های هزار و یک شب
قصه های جوامع الحکایات

قصه های مذهبی:

چهارده قصه، چهارده معصوم
پیامبران و قصه هایشان
سی روز با پیامبر (12 جلدی)
قصه های بانو فاطمه (10 جلدی)
قصه هایی از امام باقر (10 جلدی)
قصه هایی از امام جواد (8 قصه)